Friday, August 12, 2011

صدُ شصتُ نهم/ به کجا چنین شتابان


عجیب نیست؛ حق می دادی تو هم ، اگر این همه احساس می کردی ، برای همیشه از زندگیت عقبی ، برای این همه شتاب! زمان هایی که به سرعتِ برق و باد از زندگیَم می کاهند ؛ به اندازه کافی ناامید کننده هستند که هیچ گاه از ای همه شتاب نهراسم ..



همین عنوان را در کوچه های بغلی  بخوانید…


چه صبری دارد خدا (سجاد رامشت) | یادداشت های اتفاقیه (یوسف شیروانیان) | وقتی دلم تنگ می شود (مژده شاه نعمت الهی) | بوی باران عطر خاک (باران سادات) | پرسه خیال (رضوان پری) | میثاق (زینب حیدری) | انتهای بیراهه (ف@طمه) | حرف های نزدیک (mEmol) | ترخون (مهدی زرین قلم) | پنجره (محمد رضا) | منتظر پرواز | طنز تلخ، قهوه اسپرسو (ما، ریحانه) | بی تو با تو بودن (سحر،طه) | مینی تاک (هانیه) | ذهن مرا دنبال کنید (محمد الف) | جشن بارون (نسرین) | سپیده دم (محمد مهدی قاضی) | روزهای من (یک بنده ی خدا) | روزگــــ شل.غم ـــــار (محمد) | پسر خاک (ساجد) | نامه ها (امید حق گویان) | ما که رفتیم (محمد) | ملکه نیمه شرقی | .:ساعت ۲۵:. | سردار | به همین زودی (مهشید) |دری وری های یک کیبورد به دست | صور اسرافیل (زهرا) | خانوم مهندس می نویسد | به قلم آنها که به بهشت نمی روند (سحر) | پرسش های علی | زنبور (علی) | امروزه (سیروس خلیلی) | خدا - عشق - امید (زهرا)

* عذر ما کاملا قبول است هــا ؛ این پست ثبت موقت بود مثلا الان دیدم هنوز در جایش ، جا خوش کرده !


Tuesday, August 09, 2011

صدُ شصتُ نهم

بعضی آدم ها هستند از شانس خوبشان یا از اقبال بلندشان و یا از شانس گَندِ ما یا اقبال سیاهِمان ، انقدر کله گنده هستند که آدم بخواهد تصورشان کند ، بی گمان باید در اندیشه ی یک بالُن باشد!! این آدم ها در نوع خودشان آنقدر بزرگ هستند که در هر سوراخی دست کنید یا دُم شان به دست می آید و یا پدر مادر آنجا از آب در می آیند ..

رابطه ما با دانشگاهمان تحقیقاً یک همچین چیزی ست !

Monday, August 08, 2011

صدُ شصتُ هشتم

دو سه طبقه بالای ما می نشینند ، انگار کن ، کُلا بساطشان در [گلاب به رویتان] دستشویی است . آنجا غذا تهیه می بینند ، میل می فرمایند ، قربان صدقه هم می روند [از هر نوع] ، احیاناً برنامه های مورد علاقه شان را هم به تماشا می نشینند!حتی می دانم یک نوزادی دارند[البت با احتساب این ماهها ؛ 6-7 ماه به بالا را دارد] ، از کله سحر شاهرخ* عزیز روی مغز ماست ! کُلاً این مادر از خود گذشته تمام روزش بغل شاهرخ در دستشویی می خوابند ، شاید شاهرخ جان وضع مزاجی مناسبی ندارد طفلک ! شاید هم کُلاً همه درزهای منزل شان به دستشویی ختم می شود که در هر جای خانه صدایی در شود مستقیم کانال می خورد به هواکش دستشویی ما! لامصّب هواکش پرقدرتی هم دارد ؛ با دربِ بسته چنان صدایی از خود در می کند گویی یک سینما خانگی لابه لای کاشی ها کار گذاشته اند ..


* نوزاد مذکور

**احتمال دوم آن است که از اساس پی ِ ساختمان بر تُف بنا شده است !

Wednesday, August 03, 2011

صدُ شصتُ هفتم

امروز سوار تاکسی شده بودم داشتم میرفتم خیاطی . جلو نشستم[وقتی خالی باشه جلو میشینم ، هم خودم راحت ترم ؛ هم خودم]. به دقیقه نکشیده بود آقاهه گفت : ببخشید خانوم میتونم یه سوالی ازتون بکنم؟[با خودم گفتم عجب غلطی کردم جلو نشستم، تنهام بودم ، حالا فیس تو فیس با راننده چی کار کنم؟] گفتم بفرمایید.. انگار که نشنیده باشه دوباره سوالشو تکرار کرد ، بلند تر جوابمو تکرار کردم . گفت:شما خودتون می خواید اینطوری باشین!! داشتم فک می کردم منظورش چیه که ادامه داد: ینی چرا اینطوری انقدر قشنگ حجاب دارین؟ خودتون می خواین یا اجباره مثلا؟ [میخواستم بگم مرتیکه آخه به سن من میخوره دیگه اجبار..؟!] [گویا یک بحث پیچیده فلسفی در پیش داشتیم،شانس آوردم مسیر نزدیک بود اصن، آخه این راننده های تاکسی چه فکری می کنن پیش خودشون؟ زبون روزه ...] گفتم من خودم این طوری راحت ترم ، خودم میخوام. [راننده در حالی که ذوق مرگ شده بود ادامه داد] : خانــــوم ؛ فقط می تونم بگم خدا پدر مادرتو بیامرزه ، آدم کیف میکنه شماها رو میبینه[البته این کِیف و یه جـــوری گف که اصن در شان وبلاگ نیس من بیشتر توضیح بدم..] خلاصه تا انتهای مسیر که کمتر از سی ثانیه نمونده بود کمی بیشتر اندر اوصاف ما سخن راند و به این ترتیب مدت مدیدی چادر سر کردن ما در اثر این مکالمه آن هم در ماه رمضان بر باد فنا رف ! [ریا شد دیگه]


* نمی دونم اوضاع چه جوریه یا یه سری ها پیش خودشون چه فکری می کنن که همش فکر می کنن ! خانم های محجبه چادر سرکردنشان به اجباره! آقایون خانوما والّا مام آدمیم ، تو این ظلّ گرما با زبون روزه مغز خاصی نخوردیم ؛ ولی من به شخصه یه ایدئولوژی دارم ؛ میگم آدم یا اعتقاد داره یا نداره ، آدم! اگه اعتقاد داری آدم باش ، آش با جاش ، دیگه شل کن سفت کن نداره عزیز ِمن!

*سمت چپ، پایین رو نیم نگاهی بفرمایید!

*راستی سوءبرداشت نشه ، من فقط در قالب جدید یک سری دست کاری های جزئی کردم ..همین!

Tuesday, August 02, 2011

صدُ شصتُ ششم

*خانومه اومده تو اتوبوس نشسته کنار دستِ من ، یه شکلات از تو بسته شکلاتا در میاره می خوره برمی گرده به من میگه روزه ای؟پَ نَ پَ !

*یکی دیگه تو ایسگاه اومده کنارم نشسته میگه امروز اول ماه رمضونه؟!

عکس نوشت : حالا نریزین سر من ، این قالبه جدیده فتوشاپم نصب نیس هدرها بسازم!

Monday, August 01, 2011

صدُ شصتُ پنجم

و تو 

چقدر بزرگی 

که با همه کوچکیَم ، 

بر خوان رحمتت فرایم خواندی..

رمضان مبارک

Sunday, July 31, 2011

صدُ شصتُ چهارم

از اولش ناراضی بودم ، ولی یک جورهایی مجبور شدم رضایت بدهم ، خیلی اصرار کرد که دو روزه است و زود بر می گردیم ، از دوستش هم مطمئن بودم ؛ غیر از اینکه جونش به قلیانش بند بود [به علت سکونت در دربند!] ، و نماز روزه های یک خط در میانش ، مشکل دیگری نداشت ! 
بار آخری که شیراز رفته بود [برای ماموریت کاری] خودش به .. افتاده بود ، کُلی دلتنگ شده بود مثلاً ! توبه کرده بود که تنهایی جایی نرود [نمی دانم چرا توبه اش را زود شکست..] . فکر کرده بودم که اگر اجازه ندهم شاید بهش بر بخورد ، احساس بدی پیدا کند که از تمامی خوشی های مجردی اش محروم شده ، نمی دانم دقیقا حس و حال مردها در این مواقع چه گونه است ولی دیگر اجازه دادم ..
یک نکته جالبی هست خودش همیشه می گفت وقتی تو راضی نباشی کارها می گورد به هم ! دیروز هم گورید ! قرار بود حدود دو، سه بعد از ظهر حرکت کنند به سمت تهران ، از ساعت 11 تا 6 تلفن دست من بود و 5 خط رو می گرفتم یا در دسترس نبود ، یا اشغال می زد ، یا خاموش بود و ... حتم کرده بودم که ته درّه ای ، رودی چیزی هستند ، چشمانم از گریه اندازه دو کاسه شده بود [آن هم منی که همه قریب به اتفاق بر سیب زمینی بودنم یقین دارند!] ، خلاصه که آن شش ساعت به من زهر شد ، غافل از اینکه آقایون در دشت و دمن جوجه کبابی به رگ می زنند احیاناً و چقدر هم در آن آب و هوا قلیان می چسبد !
امّا هر قصه ای بالاخره یک عبرتی دارد ، خودشان هم از بی آنتی اعصاب نداشتند و جوجه کبابشان هم بی مزه بود و خیلی هم نچسبید و یک سگی رو اتفاقی زیر کرده بودند و سگ هم لای چرخ های ماشین پیچیده بود و چشمانش از داشبورد زده بود بیرون و به زور لاشه بدبخت را کشیدند بیرون و بعد هم که به رحمت خدا آنتن ها بازگشت صدای گریه و فعان ما و دعوا و قلمبه سلمبه های پدر و پشیمانی خودشان مثل ... و عدم رضایت همسر !
جالب است که هر وقت هم می گفتم خوش می گذرد اذعان می کرد که تو نیستی و بدون تو نه! بعد من هم می گفتم تو که می دانستی پس چرا رفتی؟ و پاسخی که در پی این سوال نبود!
حالا ظاهراً باز هم توبه ای صورت گرفته است و ...